بغداد
بَغداد بزرگترین شهر عراق مرکز استان بغداد و پایتخت این کشور است که در مرکز آن قرار دارد. این شهر دومین شهر بزرگ جنوب غربی آسیا بعد از تهران است.از روزگار سومریان، بغداد نقطه مهمی برای ارتباطات تجاری و سفرهای کاروانهای بازرگانی بوده است. اوج رواج و ترقی بغداد در زمان هارون الرشید خلیفه عباسی بود و به دلیل وجود علما و هنرمندان آثار علمی و هنری پر ارزشی در این شهر پدید آمد.شهر بغداداز مشهورترين شهرهای جهان اسلام و پايتخت خلافت عباسيان بوده که پنج قرن بر بخش عظيمي از جهان اسلام حکمراني نموده است.سقوط بغداد به دست مغولان در سال ۶۵۶، به عنوان یک سرفصل مهم در تاریخ شرق اسلامی شناخته شده و اهمیت آن چندان است که بسیاری «تاریخ اسلام» را در معنای عمومی و رایج آن، تا این زمان، یعنی سال سقوط عباسیان میدانند. . نامهای دیگر :
- مدینه المنصور، مدینه الخلفاء، الزوراء، المدینه، المدوره و مدینه السلام
گفتاورد
- « مشکل ما اینست که دولت آمریکا بلاانقطاع دروغ میگوید؛ در دوران جنگ سرد درباره عملکردش سکوت میکرد ولی حالا بااین خطر مواجهایم که همین فردا بغداد را بمباران کنند و برای مشروعیت عملکرد خود گزارش سازمانهای امنیتی را به ما ارایه میکنند که ما هم از صحت و سقم آن بیخبریم . »
شعر
- « قبري در بغداد وجود دارد كه براي شخصي پاك و پاكيزه است / و خداوند رحمان او را در غرفههاي بهشت جاي داده است . »
- « خاک بغداد در آب بصرم بایستی/ چشمهی دجله میان جگرم بایستی /سفر کعبه به بغداد رسانید مرا / بارک الله همه سال این سفرم بایستی /قدر بغداد چه داند دل فرسودهی من / بهر بغداد دلی تازهترم بایستی/ لیک بیزر نتوان یافت به بغداد مرا/ پری دجله به بغداد زرم بایستی/ پردهها دارد بغداد و در او گنج روان/ با همه خستگی آنجا گذرم بایستی . »
- خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور
- چون ز بغداد و لب دجله دلم یار کند دامنم را چو لب دجلهی بغداد کند
- متنبی را دیدم که از فارس باز میگشت
در کنار رود کر، آوای دجله را شنیده بود
که او را به بغداد فرا میخواند.
در راه شمشیرش را به قرمطیان گناوه بخشیده بود
زیرا میدانست که دیگر از این پس جز قلم یاری نخواهد داشت
به خود گفته بود:
«من، متنبی: شاعر، نبی، شمشیرزن
با شورشیان قرمطی از کوفه به بادیه رفتم
تا راز برابری را دریابم
با سیف الدوله حمدانی به حلب شدم
تا در برابر فرنگان صلیبی بایستم
و با عضدالدوله دیلمی به فارس رفتم
تا تخم شعر عرب را در آن خاک بپراکنم.
اکنون میخواهم به عراق بازگردم
و از فراز پل بغداد به ماهیگیران بنگرم
که سوار بر بلمهای پوست بادامیشان
بر آب تیزپای دجله سبک بارانه پارو میکشند
صابئین قطیفه بر دوش را تماشا کنم
که رو به ستارهی شمال
در پایابهای کنار رود غسل تعمید میکنند
و از طباخان کوی ابونواس
عدس پخته و ماهی مزگوف بگیرم
که بر ترکههای انار کباب میشود
چه خوش است در کنار نیزارهای رود
از این سو به آن سو رفتن
و از پشت تنهی نخلی
بوسه بازی جفتی جوان را تماشا کردن
چه خوش است در کنار پیر چنگی نشستن
و سرگذشت دجله را از کوه تا خلیج شنیدن
چه خوش است پیش از بانگ اذان به گرمابه رفتن
و تن را به نوازش لیف و کیسه سپردن
و همراه با لنگ و قطیفه
کاسهای آب یخ از جامهدار گرفتن
و آنگاه با خیالی خوش به دارالحکمه رفتن
و برق شادی را در چشمهای نوجوانان دیدن.»
متنبی به خود گفت:
«میروم تا دوباره کودک شوم
و از بازی واژهها به وجد آیم.»
متنبی از فراز جسر بغداد
به درون آب دجله نگاه کرد
اما بجز عبور یکنواخت خون چیزی ندید
ماهیگیران به صید مردگان میرفتند
برزگران قلمهای استخوان میکاشتند
زائوان پشت بوتهها نوزادان بی سر میزائیدند
مردان سربریده در پایابها میدویدند
و آب فروشان دوره گرد در کوچه ها فریاد میزدند:
خون تازه آوردهام! خون تازه آوردهام!
در راسته ی کتابفروشان، مه سرخی
آسمان و زمین را پوشانده بود
محمد صحاف، زیر آوار پی سر بریدهی برادر خود میگشت
پدر حسین، دوره گرد حمص فروش
یک لنگه از کفش پسرش را به دست گرفته بود
و با آن حرف میزد
شطری کتابفروش اشک میریخت
و به دنبال برگهای سوختهی شعر
در کوچههای شرقی دجله میدوید
و بیتی از متنبی را زیر لب می خواند:
«خط شعر مرا نابینا میبیند
و صوت شعر مرا ناشنوا میشنود».
متنبی ایستاد
دشداشهاش به پوست تنش میچسبید
و چفیهاش نمناک از خون بود
به خود گفت:
آدمها یا کتابها؟
کتابها یا آدمها؟
آیا باید قلم را زمین میگذاشت
و شمشیر را به دست میگرفت؟
دجله پاسخ نمیداد
دجله چون تیری رهاشده از کمان
روان بود.
- مجید نفیسی [۱]