کف
ظاهر
فارسی
ریشه لغت
- پهلوی
- " واژه کفَ از فارسی میانه (kp /kaf/، “فوم، لجن”); *kapʰas (بلغم، بلغم) را با زبان پروتو-هندوایرانی مقایسه کنید. با خاوای ختنی ("فم") و غیره همزاد. منبع .MacKenzie, D. N. (1971) “kaf”, in A concise Pahlavi dictionary, London, New York, Toronto: Oxford University Press, https://books.google.com/books?id=tRegBAAAQBAJ&pg=PA48#v=onepage&q&f=false
آوایش
- /کَف/
کف
- سطح داخلی دست یا پا که تقریبا گود است. جمع کفوف.
- انبوهی از حباب ریز که به هنگام جوشیدن آب در آن بوجود میآید.
- حبابهای ریز سفید رنگی که در اثر ترکیب مواد شوینده و آب پدید میآید.[۱]
- بازداشتن، منع کردن.
- کف به دهان آوردن کنایه از: سخت خشمگین شدن.
- ز بیشه به هامون کشیدند صف/ ز خون جگر بر لب آورده کف «فردوسی»
- کف دست خود را بو کردن کنایه از: علم غیب دانستن (بیشتر به صورت استفهام انکاری بکار میرود).
برگردانها
منابع
- فرهنگ لغت معین/ شاهنامه
- ↑ کَفْ در گویش گنابادی کف، نوعی خوردنی شیرین است که از گیاهی به نام بیخ تولید میشود. ریشه گیاهی به نام چوبک را که به بیخ مشهور است، در آب خیسانده و پس از چند بار جوشاندن، در ظرف بزرگ سفالی به نام تغار میریزند. پس از آن با دستهای از چوبهای نازک درخت گز به نام دسته گز مایع مزبور را برای مدتی هم میزنند تا به صورت کف سفت درآید.